نخستین درس برای دانش آموزان کوچک ایرانی: در مدرسه نمی توانید “اسمش” را بیاورید

نخستین درس برای دانش آموزان کوچک ایرانی: در مدرسه نمی توانید “اسمش” را بیاورید - Civic Space

خانمی که در یک مهمانی در شمال تهران ملاقات کردم به من گفت: “دخترم به ما التماس کرد که به ایران برگردیم، زیرا زندگی او در ایران خلاصه می شد به وقت گذراندن با خانواده و خویشاوندان و بیدار ماندن تا دیروقت. چه چیزی می تواند برای یک کودک پنج ساله جذاب تر از این باشد؟”. این خانم اخیرأ پس از سال ها زندگی و تحصیل در امریکا به وطن برگشته بود. او چهار خواهر داشت که هنوز در ایران زندگی می کردند و دو خواهرش نیز ساکن امریکای شمالی بودند. مانند بسیاری دیگر او نیز دریافته است که تربیت فرزندان در ایران بسیار ساده تر از امریکا است، زیرا در اینجا تمام خانواده در اطراف او هستند در حالی که در امریکا یکی از خواهرانش ۲۰۰۰ مایل از او فاصله دارد و خواهر دیگرش نیز چندان نزدیک تر از این نیست.

اما همه چیز پس از نخستین هفته تحصیل دختر وی در مدرسه تغییر کرد. او در مدرسه و در مراسم صبحگاهی شعار “مرگ بر امریکا” را می شنید. پس از هفته اول گریان به خانه برگشت و از مادرش پرسید چرا دانش آموزان مدرسه بر علیه او شعار می دهند. او در حالی که می گریست پرسید: “چرا آن ها از من متنفرند؟”. این کلمات برای اکثر دانش آموزان هم سن او بی معنی بودند. این ها تنها کلماتی بودند که مانند کلمات یک شعر نادرست به هم متصل شده بودند. اما این دختربچه کلمات را درک کرده و معنای آن را خطاب به شخص خود برداشت کرده بود. او احساس ترس و آسیب دیدن داشت. چند ماه بعد این خانواده به دلایلی به امریکا بازگشت. دختربچه اکنون شانزده ساله و فردی ایرانی-امریکایی است. اغلب از خود میپرسم آیا او هم مانند بسیاری از کودکان در گذشته احساسات ضد ایرانی را در مدرسه خود در ویرجینیا تجربه کرده است یا خیر. اگر چنین باشد، چطور با مسئله کنار آمده است؟

نخستین روز مدرسه

نخستین روز ماه مهر در ایران، که در سال ۲۰۱۴ مترادف با روز ۲۳ سپتامبر بود، نخستین روز مدرسه برای ایرانیان است. نخستین روز مدرسه برای کودکان و خانواده های آن ها در سراسر جهان مرحله مهمی در زندگی به شمار می آید. در همه جای جهان کودکان می آموزند که دنیای خانه و خانواده با دنیای مدرسه تفاوت زیادی دارد. آن ها ممکن است در برخورد با قوانین و هنجارهای مختلف دچار سردرگمی شوند. این فرایند طبیعی برای بسیاری از خانواده ها در ایران حالتی اغراق شده دارد. آماده کردن کودکان برای مدرسه چیزی فراتر از خریدن دفترچه و مداد برای آن ها است. بسیاری از والدین با چالش توضیح دادن قوانین رفتاری پیچیده ای مواجهند که کودکان از لحاظ احساسی قادر به درک آن ها نیستند.

در نخستین سال های انقلاب مربیان خاصی از سوی سپاه پاسداران می توانستند در هر زمانی به مدارس رفته و سؤالاتی را از کودکان بپرسند. این امر موجب القای نوع خاصی از ترس برای والدین و کودکان می شد. کیوان می گوید: “این کار برای رژیم کاملأ عادی بود. آن ها حاضر بودند فرزندان خود را برای انقلاب بکشند. آن ها بدون هیچ شرمی از کودکان می خواستند تا اطلاعاتی را درباره خانواده های خود در اختیارشان قرار دهند. گفتن این ممکن است مثل نمک پاشیدن روی زخم باشد، اما این زخم حقیقی است.”

همرنگ جماعت شو

کامبیز[1] (۳۱ ساله) چنین می گوید: “از نخستین روز باید همرنگ جماعت شوید”. او صحبت هایش را با توضیح نخستین روز مدرسه ادامه داد:

“خیلی هیجان داشتم که به مدرسه می روم. من می خواهم به مدرسه بروم. من می خواهم به مدرسه بروم. این خواسته من بود. نخستین روز خیلی زود از خواب بیدار شدم. اما پس از آن روز اشتیاق خاصی برای بیدار شدن و رفتن به مدرسه نداشتم. پیش از آن که به مدرسه بروم مادرم گفت “باید به مردم بگویی که پدرم به یک مأموریت کاری رفته است” با خودم فکر کردم چرا باید این حرف را به آن ها بزنم، در صورتی که می دانم پدرم در زندان است.”

این ماجرا مربوط به سه هفته قبل از آن بود که کسی از کامبیز چیزی درباره پدرش بپرسد. او پاسخ داد که پدرش به مأموریت کاری رفته و تا به این زودی ها به خانه برنمی گردد. او چنین می گوید” این کار باعث شد احساس بدی داشته باشم. به عنوان یک کودک دانستن این که داری دروغ می گویی، تناقض بزرگی است. نمی دانستم چرا باید دروغ بگویم.”

نخستین روزهای مدرسه برای کامبیز مصادف بود با پایان جنگ ایران و عراق و مرگ خمینی. به گفته او: “در آن زمان زندانی بودن یکی از خویشاوندان مسئله ای غیرعادی بود”. این امر خصوصأ در محله اقامت کامبیز صادق بود، زیرا بسیاری از هم مدرسه ای های وی خویشاوندانی داشتند که پس از انقلاب به قدرت رسیده بودند. “نمی توانستم درباره این مسئله با هیچکس حرف بزنم.”

دین سیاسی شده

مریم تا نه سالگی در امریکا زندگی می کرد. وی در آنجا به یک مسجد افریقایی-امریکایی بزرگ اهل تسنن می رفت و در جلسات هفتگی محافل اهل تشیع شرکت می کرد. او خانواده خود را “روشنفکر مذهبی” توصیف کرده و توضیح داد که در نتیجه این امر تابوهای آن ها کمتر از بسیاری خانواده های دیگر بوده است.

“…یاد گرفتم بین دینی که داشتیم و دین دولتی تمایز قایل شوم. اگر شستشوی مغزی نشده باشید، این تنها راهی است که می توانید دین خود را نجات دهید. یاد گرفتم نسبت به آموزه های تاریخی و مذهبی مدرسه مشکوک باشم.”

او نسبت به “مفاهیم متعصبانه شیعه” که در مدرسه آموزش داده می شد مشکوک بود اما کمتر پیش می آمد که درباره این مسئله با مربیانش بحث کند.

“بعدها گاهی اوقات در دانشگاه با اساتید مذهبی بحث می کردم، حتی با آن خانم دم در که به ما می گفت از دیدگاه یک “فرد مسلمان” پوشش مناسبی نداریم نیز بحث می کردم. سعی کردم آن ها را متقاعد کنم که سبک زندگیشان تنها سبک زندگی اسلامی نیست. اما به عقاید خود، که برای یک فرد شیعه خلاف عرف بودند، اشاره ای نمی کردم. در حوزه سیاست همواره خطی وجود داشت که نباید به طور علنی از آن عبور می کردم. فکر می کنم از ۱۱ یا ۱۲ سالگی، یا حتی زودتر از این سن، نسبت به خط مذکور آگاهی داشتم.”

درباره دستگاه ویدئو حرف نزن

نخستین بار که پیام (۳۱ ساله) فهمید نباید در خارج از خانه درباره اتفاقات درون خانه صحبت کند، روز قبل از نخستین روز مدرسه وی بود.

“پیش از نخستین روز مدرسه پدرم به من گفت درباره دستگاه ویدئو حرفی نزنم. ما در محله خود فیلم های ویدئویی را رد و بدل می کردیم و بعضی شب ها با همسایگان فیلم می دیدیم. زمانی که بچه بودم این کار ممنوع بود. پدرم گفت ممکن است معلم ها تصویر یک دستگاه ویدئو را بکشند و بپرسند آیا کسی می داند این چیست. او به من هشدار داد که در پاسخ نگویم که می دانم این دستگاه چیست. او به من گفت: “نمی خواهم که دروغ بگویی، فقط چیزی نگو. اگر متوجه شوند دستگاه ویدئوی ما را خواهند گرفت. ممکن است حتی من را هم ببرند.” نمی دانستم چرا چیزهایی وجود دارند که نباید بیرون از خانه درباره آن ها حرف بزنم، اما نمی خواستم پدرم را ببرند.”

یک سال بعد برخی معلمان که از سوی سپاه پاسداران استخدام شده بودند به مدرسه آمدند تا اطلاعاتی را از دانش آموزان گردآوری کنند. در این هنگام پیام شش یا هفت سال سن داشت. پیام چیزی نگفت، اما برخی دیگر از دانش آموزان کلاس به طور داوطلبانه اطلاعاتی را ارائه کردند. “من در مدرسه خیلی ساکت بودم. حتی با این که در بحث ها شرکت می کردم، اما به سادگی با کسی دوست نمی شدم و خارج از بحث های تعیین شده زیاد حرف نمی زدم.”

بسیاری از افرادی که برای نوشتن این مقاله با آن ها مصاحبه کردم، خصوصأ آن هایی که در دهه چهارم زندگیشان بودند، نیاز به مخفی کردن اطلاعات همراه با نوعی ترس بود. مصطفی چنین توضیح می دهد: “من احساس خطر می کردم، نه احساس دروغ گفتن.”

باید این طور زندگی کرد

دو سال پیش آیدا در نخستین روز دوره پیش دبستانی خود یک لیوان آب را به سلامتی دوستان جدید خود بلند کرد. او با شادی گفت: “به سلامتی”. مصرف الکل در ایران ممنوع است و این عمل وی ممکن بود به فعالیت های خصوصی خانواده وی ارتباط داده شود. عصر آن روز مادر آیدا مجبور شد برای او توضیح دهد که بعضی گفته های درون خانه را به هیچ عنوان نمی توان نزد عموم تکرار کرد. آیدا که فقط سه سال و نیم سن داشت نمی توانست بفهمد که چرا باید درباره بعضی چیزها ساکت بماند. پدر آیدا در هنگام تعریف کردن مجدد این داستان خندید و گفت: “مادرت مضطرب بوده، اما در ایران باید این طور زندگی کرد.”

اوضاع در این سی سال بسیار تغییر کرده است. سقف خانه ها در ایران پوشیده از دیش های ماهواره غیرقانونی است. رژیم نبرد بی نتیجه خود را برای جدا نگه داشتن مردم از دنیای خارج ادامه می دهد. در حال حاضر رژیم در حال مبارزه با برنامه های پیام دهی و دستگیر کردن مردم به جرم ساختن لطیفه و ساختن ویدئو است.

حتی با وجود تمام این تغییرات، پیام نمی تواند بزرگ کردن و تربیت فرزند در ایران را تصور کند. “نمی دانم چگونه باید از فرزندم محافظت کنم و توضیح دهم که چرا بعضی حرف ها را می شود زد و بعضی حرف ها را خیر. تصور این برای من مشکل است.”

می گویند نشانه هوش و ذکاوت فرد این است که بتواند ایده های متناقض را نزد خود نگه داشته و گرفتار سردرگمی نشود. برای بسیاری از جوانان ایران، این تنها راه حفظ ایمنی و سلامت ذهنی در زندگی روزمره است.

 


[1] تمام نام ها برای محافظت از هویت افراد تغییر داده شده اند